سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شما را نمایاندند اگر مى‏دیدید ، و راه نمودند اگر مى‏یافتید ، و شنواندند اگر مى‏شنیدید . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----123831---
بازدید امروز: ----20-----
بازدید دیروز: ----3-----
مدیریت صنعتی

 

نویسنده: زکریا بها
سه شنبه 86/3/22 ساعت 2:37 صبح

لطیفه های آخوندی

لبانت پر خنده باد محبوبم
به نام او که پدیدآورنده‌ی لبخند است، و عاقبت خوش و لبخند دائمی و ابدی برای بندگانش را می‌طلبد. لازم دانستیم چند سطری در مورد دلیل نگارش و تهیه‌ی این بخش بیان کنیم و آن این است که هدف ما این بود که خوانندگان محترم مخصوصاً نسل جوان را با متون و جملاتی آشنا کنیم که هم دارای نکات جالب و پر معنی و هم دارای بعد شوخ طبعی و خنده آفرینی باشد، بدون اهانت به قومیّت وملیّت و بدون فحّاشی و هتّاکی  
نسل اخیر جُک‌ها و لطیفه‌ها بسوی آموزه‌های غربی می‌رود که معتقدند هیچ کس را بدون وارد کردن در مبحث سِکس و مسائل جنسی نمی‌توان به خنده واداشت و ما می‌خواهیم با آوردن نمونه‌هایی، غلط بودن این گفتار را ثابت کنیم
انشاء الله که موفّق شویم
شما نیز می‌توانید با نوشتن لطیفه‌ها و خاطرات مفرّح خود برای ما آن‌را پس از ویرایش در همین بخش مشاهده کرده، هم ما را در هدفمان یاری کنید و هم خوانندگان را شاد گردانید 

lirezamehri_id@yahoo.com
هنر بی فایده


عربی نزدِ یکی از خلفا رفت و یک سری حرکات نمایشی را اجراء کرد، نمایش او یک نوع بازی با گوی بود یعنی ژانگولر خلیفه بسیار خوشش آمد و دستور داد یکصد دینار به او بدهند و ضمناً او را یکصد تازیانه بزنند عرب که بسیار ترسیده بود از علت پرسید . خلیفه گفت: یکصد دینار برای نمایش جالبت و یکصد تازیانه برای عمری که صرف فرا گرفتن و تمرین کارهای بیهوده کرده‌ای


رئیس جمهور مسخره
دو دوست پس از دیدن یکی از شاهکارهای چارلی چاپلین از سینما باز می‌گشتند. اولی گفت: فکرش را بکن این فیلم پس از اینهمه سال که از ساختش می‌گذرد هنوز اینهمه بیننده دارد. راستی می‌دانستی درآمد چارلی چاپلین در زمان خودش به نسبت هم انداره‌ی رئیس جمهور بوش بوده؟ دومی گفت: تعجب ندارد، چون بوش تقریباً به همان اندازه مسخره و خنده‌دار است


اشعار کثیف
یکی از شاعران که سروده‌هایی به سبک شهر نو می‌گفت، داشت داستان سفرش به خانه‌ی خدا را برای دوستان نقل می‌کرد. او این چنین می‌گفت: وقتی به کنار کعبه رسیدم دیوان اشعارم را برای تبرک به حجرالاسود مالیدم یکی از حاضران گفت: بهتر این بود به آب زمزم می‌مالیدی

ازدواج
دو دوست به هم رسیدند یکی از دیگری پرسید دوست من مدتی است می‌خواهم سئوالی از شما بکنم ولی حیا مانع می‌شود ولی اکنون اگر اجازه دهید بپرسم. دوستش لبخندی زد و گفت: بپرس
پارسال من دختر خانمی را دائماً با شما می‌دیدم که به رستوران یا سینما و یا پارک می‌رفتید. آیا او نامزد شما بود؟ مرد گفت: بله. دوست اول گفت: پس حتماً از هم جدا شده‌اید که دیگر او را با شما نمی‌بینم. مرد گفت: نه ازدواج کرده‌ایم

 
عاشقی به سبک اینشتاین
اینشتاین در مورد خاطرات دوران جوانی و عاشقیش گفته: در دوران جوانی عاشق دختری به نام ماری بودم ولی پدر ماری با ازدواج ما موافقت نمی‌کرد، بالاخره ما دو تا تصمیم گرفتیم برای اینکه حقیقی بودن عشقمان را ثابت کنیم با هم دست به خودکشی بزنیم. به همین دلیل در یکی از روزهای سرد زمستان بالای پلی که رودخانه شهرمان را به دو قسمت کرده بود رفتیم و برای آخرین بار همدیگر را در ... ، ماری خود را به درون رودخانه انداخت و من ... خیلی زود یقه پالتوی خود را بالا کشیدم چون هوا واقعاً خیلی سرد بود


دلیل بسیار خوب
جوانی به پدر زن آینده‌اش، از عادات اخلاقی‌اش می‌گفت. جوان گفت: راستی من یک عیب بزرگی هم دارم و آن این است که گاه گاه بی‌دلیل عصبانی می‌شوم. پدر دختر گفت: این که عیبی ندارد، به علاوه من مطمئن هستم از این به بعد برای عصبانیت همیشه دلایل خوبی خواهی داشت


حرف معمول و اتفاق معلوم
زنی از شوهرش پرسید: عزیزم اگر تو بعد از من زنده بمانی چه خواهی کرد، مرد گفت: معمول این است که من بگویم بعد از تو خاک بر سر دنیا و زندگانی دنیا و تو نیز اینچنین بگویی، ولی معلوم این است که بعد از مردن تو من بعد از چهل روز ازدواج می‌کنم و بعد از مردن من تو بعد از یک سال


قوم و خویش غریبه
دختری با یک دسته گل برای دیدن پسر جوانی به بیمارستان رفت، وقتی وارد اطاق شد پیرزنی را دید، کمی هول شد و گفت: سلام خانم محترم من خواهرش هستم. پیرزن لبخندی شیطتنت آمیز زد و گفت: از دیدن شما بسیار خوشحال هستم، من هم مادرش هستم


جنگ جهانی چهارم
آلبرت اینشتین یک بار در عظمت و ویرانگری بمب اتم گفته بود، اگر جنگ جهانی سوم با استفاده از بمب اتم رخ دهد بدون شک جنگ جهانی چهارم با تیر‌‌وکمان خواهد بود


جنگ بخاطر نداشته ها
یکی از دوستان می‌گفت : در جریان جنگ تحمیلی عراق و ایران موقعیتی رخ داده بود که سربازان عراق و بسیجیان در دو نقطه مقابل ولی بسیار نزدیک، سنگر گرفته بودند. فرمانده سپاه عراق که کمی هم فارسی بلد بود هر روز با بلندگویی که نصب کرده بودند، سعی داشت روحیه‌ی بسیجی‌ها را خراب کند. یکی از روزها در لابلای سخنانش گفت: سپاه قادسیه‌ی صدام برای شرافت می‌جنگد و سپاه ایران برای بدست‌آوردن خاک، از روحانی دسته خواستیم جوابش را بدهد، روحانی ما هم رفت پشت بلندگوی ما و گفت: من بجز یک جمله‌ی شما همه را رد می‌کنم و آن جمله همین است که می‌گویید شما برای کسب شرافت و ما برای خاک می‌جنگیم، و این حقیقت دارد چون در طول تاریخ تمام جنگها برای بدست آوردن آن چیزهایی رخ داده که هر دو طرف نداشته‌اند و دوست دارند داشته باشند بعد از آن دیگر فرمانده سپاه عراق پشت بلندگو حرف نزد

اسیر پر کار
یکی از دوستان که سالها در طول جنگ اسیر بود می‌گفت: قرار بود اسرا را با توجه به تخصص و حرفه‌ای که دارند به کار بگیرند، ولی هر چه از بچه‌ها سؤال می‌کردند هیچ کس حاضر نبود برای عراقی‌ها کار کند سرانجام یک روز بچه‌ها را جمع کردند و فرمانده اردوگاه با خشونت زیاد مطلب را دوباره تکرار کرد و دست آخر بچه‌ها را به ضرب و شتم تهدید کرد، ولی هیچکس حاضر نبود برای عراقی‌ها کار بکند. بالاخره یکی از بچه‌ها بلند شد و گفت: من با کمال میل حاضرم برای ارتش صدام کار کنم، فرمانده بسیار خوشحال شد و حتی برای تشویق چند بار به پشت اسیر کوبید و راستش را بخواهید همه بچه‌ها از خود شیرینی او ناراحت شدند. در این لحظه فرمانده عراقی که هنوز نیشش باز بود، از اسیر پرسید: خوب بگو ببینم شغل و تخصص شما در ایران چه بوده؟ اسیر گفت: قربان من سالها در ایران مرده شور بودم
تا این جمله از دهان جوان خارج شد همه‌ی بچه‌ها زدند زیر خنده و عراقی‌ها هم با باتون افتادند به جون ما و آن اسیر، و ما دیگر او را ندیدیم


ملت دیوانه
می‌گویند بوش در دوره‌ی گذشته‌ی ریاست جمهوری‌اش برای بازدید و دلجویی به یکی از بیمارستان‌های روانی سربازان جنگ سال نود و یک رفت، درآنجا به سربازان روانی لباسهای سفیدی پوشانده بودند و هه در یک صف ایستاده بودند. با ورود بوش و چند نفر از ژنرال‌های همراهش همه بجز نفر آخر صف برای بوش احترام نظامی به جای آوردند، بوش از بی‌اعتنایی نفر آخر خیلی ناراحت شد، یکی از ژنرال‌ها با اشاره‌ی بوش به قسمت آخر صف رفت و خیلی بلند فریاد زد احمق چرا احترام نگذاشتی؟ مرد بیچاره با دستپاچگی گفت: قربان من... من که دیوانه نیستم، من پرستارم 

  
استعفای عزرائیل
ملک الموت رفت پیش خدا                 گفت: سبحان ربی الاعلی
یک طبیبی است در فلان کوچه            من یکی قبض و او کند صدتا
یا بفرما که جان او گیرم                         یا مرا خدمتی دگر فرما

مزه پرانی بیجا
یک از دوستان که دانشجوی رشته زمین‌شناسی بود تعریف می کرد، در یکی از سفرهای علمی که دانشکده برای دانشجویان ترتیب داده بود به یکی از مناطق کوهپایه رفتیم، دانشجویان سنگهایی را پیدا می‌کردند و نزد استادمان که پیرمردی متین و موقّر بود می‌بردند و او نوع سنگ را بیان می کرد، یکی از دانشجویان الکی‌خوش الکی‌شنگول که معمولاً در هر جمعی یکی دو تا هست، از روی زمین پِهِن خشک شده‌ای را برداشت و در یک لحظه که استاد سخت گرم صحبت بود آن‌را به‌دستش داد. استاد که حواسش نبود سنگ را ناخودآگاه گرفت و شروع به لمس آن نمود، در یک لحظه گویی همه منتظر اتفاقی بودند که آن هم رخ داد، پِهِن در دستان استاد ولو شد و خیلی‌ها خندیدند و استاد که متوجه مطلب شد، کمی خجالت کشید ولی چیزی نگفت، فقط نگاهی طولانی به او کرد و او هم همینطور به استاد پوزخند می‌زد. خیلی از بچه‌ها به دانشجو انتقاد کردند و خیلی ها هم گفتند: فلانی این ترم افتادی  ،سر امتحان ترم که همه گرم نوشتن بودند استاد مورد نظرسالن‌ها را می‌گشت گویی به‌دنبال آن دانشجو بود، به دل همه افتاده بود چه اتفاقی می افتد دانشجوی شنگول که سخت گرم نوشتن بود و اصلاً حواسش نبود، وقتی سرخود را بلند کرد که ،تمام سئوالات را پاسخ گفته بود و با اطمینان لبخندی بر لب داشت، ولی وقتی استاد را بالای سرش دید لبخند از روی لبانش پاک شد  استاد با قلم قرمزی که به دست داشت جلوی همه ضربدر بزرگی گوشه ورقه کشید و به همان آرامی که آمده بود، رفت و بقیه‌اش را هم که شما می دانید! دانشجوی شنگول و همیشه مزّه پران ما از پاس کردن آن درس که درس اصلی ما هم بود افتاد


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • مدیریت در اسلام:‏بیست اصل از فرمان حضرت علی (ع) به مالک اشتر در
    اینترنت و بازاریابی
    10 قانون برای موفقیت کسب و کار
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • پیوندهای روزانه

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •